پربازدیدترین ها

کد خبر: 1767 ۰۹:۴۵ - ۱۳۹۴/۱۰/۱۷

یادداشت دانشجویی

معلم تاریخی ام

با ریختن اولین قطره اشکم متوجه اطرافم شدم که کلاس تمام شده و دانشجوها پراکنده شده اند و من هنوز در میان زیر و بم آسمانی چشمان یک قهرمان پرواز می کردم. یک قهرمان که در آنی شد معلم من.

معلم تاریخی ام

به گزارش ابصارنیوز، پریسا فیروزی فارغ التحصیل دانشگاه علوم پزشکی اردبیل به مناسبت سالروز شهادت سید محمدحسین علم الهدی در یادداشت خود نوشت:سال 90 بود که با اهالی دانشگاه عازم مشهد مقدس شدیم. برای دوره ای که وقتی برگشتیم شهرمان، بشویم دانشجوهای فرهنگی ناب دانشگاه.

مقیم دانشگاه فردوسی مشهد شدیم. روز اول که رفتم پابوس آقا، عرض کردم آقا مرا در گذرگاهی از فرهنگ جامعه و دانشگاه بفرست که بهترین باشد و کاری باشد جهادی. همین. و برگشتم. بی آنکه به این فکر کنم که از بین این همه حاجت چرا این را خواستم....؟ 

فردا صبح زود اولین کلاس فرهنگی ما برگزار شد. خسته بودم. از کلاس زدم بیرون. صورتم را با آب خنک آب سرد کن شستم. حوصله ام واقعا سر رفته بود. سرم را که بالا آوردم در مقابل تصویری قرار گرفتم که مربوط میشد به شهدای دانشجوی دانشگاه فردوسی... هر قاب یک شهید. وسط عکسی بود که چشمانش به صحبت کردن با من نشسته بود. غرق شدم در میان اقیانوسی که فعل حال هم در آن هستم. این غرق شدن چه دوست داشتنی است. عکس یک شهید که روزهایی دانشجوی تاریخ دانشگاهی بوده که من در آن پا گذاشته ام. زیر پاهایم را نگاه کردم. چشم از چشمانش برنداشتم.... اشک گلوله هایی شده بود که داشت کاسه چشامهایم را به تنگنا می آورد.... با ریختن اولین قطره اشکم متوجه اطرافم شدم که کلاس تمام شده و دانشجوها پراکنده شده اند و من هنوز در میان زیر و بم آسمانی چشمان یک قهرمان پرواز می کردم. یک قهرمان که در آنی شد معلم من. معلم تاریخی ام. چون تا آن موقع و حتی بعد از آن هیچ معلمی مرا با تصویرش به کلاس درس نفرستاده بود و کلاس درسی که می دانم تا آخر عمر در آن حضور خواهم داشت. کلاس درس شهدا. مکتب خانه دفاع مقدس. و هرچه بنویسم و بخوانم و ببینم کلاس نه پایانی ونه خسته کنندگی دارد......

بی هیچ سوالی آن روزها دوره ام تمام شد و من با اتمام دوره به خانه برگشتم. اما ادامه راه از همینجا شروع میشد. سلطان علی ابن موسی الرضا(ع) مرا به شاگردی مکتبی فرستاده بود که میشد هزاران مکتب خانه را در آن دید و درس گرفت. مثل گفته رهبر عزیزمان که امروزه زنده نگه داشتن یاد شهدا کمتر از شهادت نیست، کار جهادی ام هم شروع شد. کتابها، لب تاب، اینترنت، تلوزیون همه شدند رسانه ای برای حضور من در کلاس این معلم. اواخر سال 90 بعد از تلاش بسیار به اردوی راهیان نور رفتم. و وقتی بعد از سه روز به هویزه و سر قبری که جمعیت در آنجا زیاد بود رفتم گویی گمشده ام را یافته باشم. عملیات نصر هویزه سال ها قبل اجرا شد و من امروز با استشمام بوی صفای دل مردان خدا به نصرت میرسیدم. چه حسی بود. من 23 ساله و شهید علم الهدی 23 ساله. مرا شخصا دعوت کرده بود این را به قرینه می توانستم دریابم. وصف نمی شود.

هر چه تلاش کنم این نقش دل را نمی توانم روی کاغذ طراحی کنم. سخت است برایم که بگویم چه احساسی داشتم. پیش از تو حسین علم الهدی هیچ معلمی را نیافته بودم که قرآن شناسنامه اش باشد و نهج البلاغه همدمش و چون حسین جسم و تنش. فقط بگذار لحظه ای صورتم را بشویم با داغ دلم. اشک هایم روی صفحه کلید خواهد ریخت و غلت خواهد خورد و در تاریخ باقی خواهد ماند، صفای دلهایی که هیچگاه اشک چشمان بشر برایشان خشک نخواهد شد......

من می گریم شهید سید محمد حسین نه برا اینکه خالی شوم از تمام داشته هایم که تو داده ای، بلکه برای مظلومیت انسان هایی که بهترین های عالم بودند. من تو را در 23 سالگی ام یافتم در حالی که تو 9 سال قبل از تولد من برای آزادگی ام جان داده بودی و نهج البلاغه را بعد از شناخت علاقه تو به آن یافتم در حالی که علی (ع) هزاران سال قبل از تو آن را به جهانیان آموخت.

من اشک خواهم ریخت برای دیر رسیدن خودم و مظلومیت تو و دوستانت و مظلومیت تمام خوبی های دنیا که گمنام مانده اند. و تو اما باز با همان یک تصویرت بر دیوار دانشکده تاریخ دانشگاه فردوسی دل ها را آسمانی کن.....

انتهای پیام/