سرویس: سرویس خبری کد خبر: 9064 ۱۸:۳۱ - ۱۴۰۰/۰۵/۰۷

شهید مشگین شهری که در روز عید غدیرخم آسمانی شد

شهید اباسط احدی اولین فرزند خانواده یازده نفری مشگین شهری بود که همزمان با عید غدیرخم هنگام اعزام به منطقه عملیاتی مرصاد به شهادت رسید.

شهید مشگین شهری که در روز عید غدیرخم آسمانی شد

به گزارش ابصارخبر،  شهید اباسط احدی اولین فرزند خانواده یازده نفری کربلایی بهلول در سال 48 بود که در روستای  قاری مزرعه از توابع مشگین شهر به دنیا آمد و در  سال 67  هنگام اعزام به منطقه عملیاتی مرصاد بر اثر حادثه به همراه چند سرباز وطن دیگر اطراف شهرستان میانه به شهادت رسید.

چند روز پیش پدر این شهید والامقام در آستانه سالروز شهادت اباسط به فرزند شهیدش ملحق شد.

زندگینامه و خاطرات شهید اباسط احدی

در روستای قاری مزرعه از توابع مشگین شهر در سال 48 و در خانواده ای گرم و صمیمی پسری به دنیا آمد به نام اباسط که باعث روشن شدن چشمان پدر و مادرش گردید. نامش را دایی فرزند انتخاب کرد و او را اباسط نامید.  تاپدوق وقتی اذان و اقامه را در گوشهای اباسط می خواند شاید نمیدانست فرزندی که در آغوش گرفته است روزی به همان مسیری که صاحب آن اسم داشت خواهد رفت.

کربلایی بهلول پدر اباسط، مردی سخت کوش و دین دار بود که علاقه زیادی به همسر و خانواده خود داشت. همسرش تازه گل خانم زنی صبور و آرام بود که با مهری سرشار به تربیت فرزندان خود و مدیریت امورات خانواده می پرداخت. 

کربلایی بهلول و تازه گل با هم پسرخاله و دخترخاله بودند و حاصل این ازدواج هشت پسر و یک دختر شد که اولین فرندشان اباسط بود. اباسط بعد از گذراندن دوران کودکی پا به سن آموختن گذاشت، سخت کوشی را از پدر و صبوری را از مادر یاد گرفت. به گفته همه فامیل او پسری آرام و کاری بود.

حاج صفر عموی اباسط در مورد کودکی این شهید والام مقام می گوید: در طول عمرم فردی به سلیم النفسی اباسط ندیدم، وی از همان کودکی تا جوانی هیچ وقت چیزی را از کسی طلب نکرد. همه بچه ها در زمان کودکی از بزرگترها می خواهند برایشان خوراکی یا اسباب بازی تهیه کند ولی اباسط با همه فرق می کرد. اگر درمیان دوستانش کسی چیزی از او می خواست بدون آن که چشمش دوباره دنبال آن باشد می داد.

در روستای قاری مزرعه مدرسه ابتدایی با حداقل امکانات دایر بود و ایشان در آن مدرسه تحصیل می کرد ولی بعد از چند سال بخاطر کمک به معیشت خانواده ترجیح داد کمک دست پدر باشد و به امورات خانه بپردازد. مهمترین محل تامین معیشت خانواده از طریق دامداری بود. البته کار کشاورزی نیز در کنار آن انجام می شد ولی چون کشاورزی دیم بود رونق چندانی نداشت.

انوش برادر شهید وی گوید؛ اباسط از همان دوران کودکی اهل نماز و روزه بود. حتی آن زمانی که هنوز به سن تکلیف نرسیده بود در ایام ماه مبارک رمضان با آن سن کم روزه می گرفت و به روح پدر بزرگ و مادر بزرگ خود و دایی تاپدوق هدیه می کرد.

افسر یکی دیگر از برادران شهید می گوید؛ در ایام محرم بخاطر علاقه ی زیادی که به عزاداری و تغزیه خوانی داشت، همیشه در صف اول زنجیرزنی در روستا حاضر می شد. با وجود آنکه صدای مداحی خوبی نداشت ولی بخاطر سوز عجیبی که در صدایش بود همیشه نقش حربن ریاحی را در تعزیه خوانی روستا اجرا می کرد.

محمد برادر دیگر شهید می گوید: یکی از مهمترین خصیصه ای که اباسط داشت ادب و احترام به بزرگتر بود. بخصوص روی حرف پدر هیچوقت حرف نمی زد و چون فرزند ارشد خانواده بود همه بچه ها این خصلت او را الگوی خود می دانستند.

افتخار یکی دیگر از  برادران شهید نیز با اشاره به اخلاق شهید گفت: اباسط به شدت حرف گوش کن بود و اگر بزرگتری هر کار سختی از ایشان می خواست در حد توان خود انجام می داد. در روستای خودمان بقالی نداشتیم و یادم هست که چندین بار برای تهیه وسایل مورد نیاز همسایه به بقالی روستای همجوار(تک بلاغ) با پای پیاده می رفت و مایحتاج آنها را تهیه می کرد و دوباره با پای پیاده به روستای خودمان بر می گشت.

عسگر یکی دیگر از برادران این شهید والامقام از بخشندگی اباسط به عنوان مهمترین ویژگی برادر شهیدش نام برده و می گوید؛ آن زمان من بچه بودم ولی یادم هست که هر موقع به خارج از روستا می رفت مثلا به مشگین یا اردبیل یا تهران می رفت موقع برگشت همیشه دست پر بود. بخصوص بچه های کوچک را فراموش نمی کرد و هدیه ای کوچک برایمان می آورد و مادرم را هم چون خیلی دوست داشت بخاطر علاقه زیاد مادرم به سبزی خوردن برایش سبزی می گرفت و تلاش می کرد همه اعضای خانواده را مورد مهر و محبت خود قرار دهد.

جریان شهادت :

در سال 67 وقتی به سن سربازی رسید با عشق و علاقه ی زیاد تصمیم گرفت به سربازی برود. دوران دفاع مقدس بود و جنگ تحمیلی هنوز ادامه داشت ایشان عزم خود را جزم کرد و مقدمات اعزام را فراهم کرد. در آن زمان بسیاری از جوانان در خط مقدم جبهه به عنوان سرباز در حال جنگ بودند و این از نشانه های غیرت جوانان ایران زمین بود که اجازه نمی دادند حتی یک وجب از خاک کشورشان در اشغال دشمن بعثی که به نیابت از استعمارگران شرق و غرب و استکبار جهانی در حال جنگ با ایران اسلامی بودند قرار گیرد.

وی اوایل سال 67 به مدت سه ماه دوران آموزش سربازی را در پادگانی در تهران گذراند. با قبول قطعنامه ی 598 و آتش بس توسط ایران، اباسط نیز برای مرخصی به اردبیل آمد. مثل همیشه دست پرآمده بود و هدایایی نیز برای خانواده اش بخصوص خواهر دردانه اش سهیلا خانم که یکسال بیشتر نداشت گرفته بود. اما دشمن  با تحریک استکبار جهانی و توسط منافقین اقدام به حمله دوباره به مواضع ایران کردند و به خیال اینکه ارتش و سپاه و بسیجیان مرزها را خالی کرده اند اقدام به پیشروی در خاک ایران با عنوان عملیات فروغ جاویدان به سرکردگی مسعود رجوی و با حمایت و پشتیبانی صدام و رژیم بعث عراق کردند.

 نیروهای مسلح ایران نیز اعم از ارتش و سپاه و بسیج، با فرمان امام خمینی طی عملیات مرصاد در مقابل منافقین و ارتش بعث عراق ایستادند و مواضع آنها را درهم کوبیدند.

اباسط نیز تصمیم گرفت به جبهه ها برود و بعنوان نیروی پشتیبانی عملیات مرصاد، از خاک وطن خود دفاع کند. ایشان یک روز در منزل عموی خود در اردبیل ماند و در روز غدیرخم سوار اتوبوس شد تا در جبهه‌ی

حق علیه باطل حضور یابد.

 صفر عموی اباسط در این باره می گوید: اباسط به منزل ما آمد و یک روز در خانه ما ماند. در تلویزیون مدام مارش عملیات پخش میشد و بنده از سر دلسوزی و علاقه زیادی که به ایشان داشتم خواستم وی را از رفتن منصرف کنم ولی در نهایت گفت: من سرباز وظیفه هستم و الان باید به وظیفه خود در قبال میهنم عمل کنم. یک روز زودتر از موعد مرخصی یعنی صبح روز چهارشنبه 12 مرداد 67 که عید غدیرخم نیز بود با هم به ترمینال رفتیم و ایشان را سوار اتوبوس کردم و به همراه تعدادی از دوستانش راهی محل خدمتش کردم و به خانه برگشتم. همان روز بعد از راهی کردن اباسط دیدم پدرش از روستا به اردبیل آمد و با حالتی نگران سراغ اباسط را از من گرفت و من گفتم که صبح زود راهی اش کرده ام. کربلایی بهلول آن شب را در منزل ما ماند و حتی یادم هست که نتوانست از شدت بی تابی خوب بخوابد. حال عجیبی داشت انگار کسی به او الهام کرده بود و او از چیزی خبر داشت.

فردای آن روز از خانه بیرون آمدم و در خیابان یکی از دوستانم را دیدم که گفت رئیس تعاونی مسافربری دنبال من می گشته. با نگرانی راهی ترمینال شدم و ایشان به من خبر داد که اتوبوسی که اباسط با آن اعزام شده بود در شهر میانه تصادف کرده است و چند نفر از سربازان هم به شهادت رسیده اند. حالا دلیل تمام نگران ها و دل شوره های پدرش را فهمیدم. نمی دانستم این خبر را چگونه باید به برادرم می گفتم. به خانه برگشتم و به کربلایی بهلول گفتم که اتوبوس تصادف کرده و پای اباسط شکسته است. رنگ از رخسار برادرم پرید. به همراه چند تن از دوستانم و پدر شهید به میانه رفتیم و آنجا در بیمارستان میانه، پدر و پسر همدیگر را ملاقات کردند. پدر بدن بی جان پسر را در آغوش گرفته بود و به یاد غریب نینوا نوحه سرایی می کرد.

پیکر شهید را به اردبیل و سپس به روستا انتقال دادند و پس از تشییع، در روستای قاری مزرعه تدفین شد.